یادمه نوجوون که بودم فک کنم15 16 سالم بود!

عشق نوجوانی و این حرفا :|

از اونا ک ملاکت فقط میشه چشم و ابروی خشگل و تیپ و شاید غرور ی پسر

خب راحت بگم ک دل بستم:/ یادمه موزیک گوش میدادم

پروفایلشو چک میکردم وfrown

خدایی یادم میاد خجالت میکشم از خودم!

شنیده بودم پسر درس خونیه یادمه جو رقابتی تو ذهنم باهاش ساخته بودم

و میگفتم کاش ی دانشگاه باشیم با هم

بعدا از طریق یکی فهمیدم ک انگاری با ی دختره ارتباط داره نمیدونسم تا چ حد اما مشخص بود رابطه جدی نداره باهاش

القصه! شکست احساسی خوردم، سعی کردم فراموشش کنم اولش سخت بود ولی بعد ک پخته شدم فقط شد رقیبم و برا همین حس عشقه پرید

و حالا الان ک شهر دانشجویی هردومون فرسنگ ها با هم فاصله داره و من

هیچ جایی از ذهنم ، وجودم تعلق نداره بهش.

انگاری بدشون نمیاد بیان جلو و از طریق افرادی رسید ب گوشم

و وقتی ازم پرسیدن حست چیه خودم موندم ک چی بگم

پیچوندم همه چیو و بحثو عوض کردم

و باید بگم میدونید حرفم چیه زمان ک بگذره شاید خیلی چیزا عوض شه

تو نوجوونیام فکر میکردم مادرش خودش ازم متنفرن

و حالا

اما الان خودم موندم ک من موافقم یا مخالف

خیلی از حسای وجودمون ممکنه تغییر کنه زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه خیلی چیزا

ی چیزای پنهانی رو میکنه! ی چیزای خوبی رو بد میکنه! رفیقتو دشمن میکنه! کسی ک خوشت نمیومد ازشو رفیقت میکنه جوری گ اون ادم درد و دلاشو فقط ب تو میگ!

زمان خیلی چیزا رو تغییر میده خیلی چیزا رو. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها